ابراهيم و اسماعيل آرام آرام قدم برمي‌دارند. و پرنده‌ها از امتداد گامهايشان پرواز مي‌کنند. قدم بر مي‌دارند و در تمام ثانيه‌هاي پيشرو باران مي‌بارد. آسمان سنگين است. خورشيد چشمانش را مي‌بندد و زمين در درون خود به خود مي‌پيچد. همه از درد و رنج پدري که پسرش را به قربانگاه مي‌برد. سخت است دل کندن، سخت است نديدن و نبودن اما خدا خواسته است و اين ابراهيم نبي است که از شوق رضايت پروردگار تنها پسرش را به قربانگاه مي‌برد و عشق مثل پروانه‌اي بيخبر روي شانه‌اش مي‌نشيندستاره‌ها به زمين مي‌آيند و ماه پيشاني بلندش را سجده مي‌کند.

ابراهيم عليه السلام مي‌رود تا در مسلخ عشق پسرش اسماعيل را به اذن خدا قرباني کند. مي‌رود تا رها شود از تعلقات زمين تا برسد به آسمان برسد به ملکوت خدامي‌رود تا رها شود از بندهاي نياز تا به بي‌نيازي پروردگارش متصل شود. تا عشق براي هميشه سبز باشد و بندگي تا ابد شکوفه بار.